جدول جو
جدول جو

معنی بست نشستن - جستجوی لغت در جدول جو

بست نشستن
(مُ شَ ظَ)
پناهنده شدن در مشهد مقدسی یا عتبه ای از اعتاب عالیات یا خانه یکی از مجتهدان و علمای بزرگ یا اصطبل شاهی یا تلگراف خانه و یا مجلس شورای ملی و جز آن. متحصن شدن. تحصن. پناه بردن به بست. رجوع به بست شود:
ای فکنده امل دراز آهنگ
بست منشین که نیست جای درنگ.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
بست نشستن
پناه بردن به بست متحصن شدن
تصویری از بست نشستن
تصویر بست نشستن
فرهنگ لغت هوشیار
بست نشستن
((بَ. نِ شَ یا ش ِ تَ))
متحصن شدن
تصویری از بست نشستن
تصویر بست نشستن
فرهنگ فارسی معین
بست نشستن
تحصن کردن
تصویری از بست نشستن
تصویر بست نشستن
فرهنگ واژه فارسی سره
بست نشستن
تحصن جستن، تحصن کردن، متحصن شدن، پناه گرفتن
متضاد: بست شکستن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بر نشستن
تصویر بر نشستن
سوار شدن بر اسب، نشستن بر تخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باز نشستن
تصویر باز نشستن
نشستن
در جایی قرار گرفتن
گوشه گیری کردن، کنار رفتن
در گوشه ای نشستن و دست از کار برداشتن در زمان پیری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پس نشستن
تصویر پس نشستن
خود را پس کشیدن، در جنگ شکست خوردن و عقب نشینی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست شستن
تصویر دست شستن
شستن دست های خود، کنایه از ناامید شدن و صرف نظر کردن از چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
آسوده نشستن. راحت بودن. آرام داشتن. فارغ بال بودن. مستریح بودن. و نیز رجوع به پست شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بعقب رفتن لشکر در جنگی. عقب نشستن. عقب نشینی کردن
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شستن دست. غسل ید. آب بر دست ریختن و آلودگی از آن بردن.
- دست شستن به خون خویشتن، با خون خود بازی کردن. خود را در معرض کشتن و هلاک آوردن:
خلاف رای سلطان رای جستن
به خون خویش باشد دست شستن.
سعدی.
، کنایه از ناامید شدن. (برهان) (غیاث) (آنندراج). امید بریدن. بکلی مأیوس شدن. یکباره از آن مأیوس شدن. گفتن که دیگر او نخواهد بود. و رجوع به دست فروشستن شود:
برخاسته بدست مراعات با تو من
از من تو شسته دست و نشسته به داوری.
مکی طولانی.
- دست شستن کسی را از، مأیوس کردن او را. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، کنایه از ترک دادن. (برهان) (آنندراج) ، ترک گفتن. صرفنظر کردن. وداع گفتن. دست برداشتن (معمولاً با ’از’ به کار رود) :
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
شهید.
من و رستم و زابلی هرکه هست
ز مهر تو هرگز نشوییم دست.
فردوسی.
چو من دست خویش از طمع پاک شستم
فزونی ازاین و ازآن چون پذیرم.
ناصرخسرو.
این زال شوی کش چو تو بس دیده ست
از وی بشوی دست زناشوئی.
ناصرخسرو.
نمازت برد چون بشوئی ازو دست
وزو زار گردی چو بردی نمازش.
ناصرخسرو.
دلم از تو به همه حال نشستی دست
گرترا درخور دل دست گزارستی.
ناصرخسرو.
آن کوش که دست از طمع بشوئی
وین سفله جهان را بدو سپاری.
ناصرخسرو.
دست از طمع بشویم پاک آنگهی
آن شسته دست بر سر کیوان کنم.
ناصرخسرو.
من زلذتها بشستم دست خویش
راست چون بگذشتم از آب فرات.
ناصرخسرو.
زو دست بشوی و جز بخاموشی
پاسخ مده ای پسر پیامش را.
ناصرخسرو.
برگشت ز من بشست دستش
چون شسته شد از هواش دستم.
ناصرخسرو.
این دست نماز شسته ازوی
و آن روزه بدو گشاده از پی.
خاقانی.
من از دل آن زمانی دست شستم
که او در زلف آن دلبر وطن ساخت.
خاقانی.
بیا تا ز بیداد شوئیم دست
که بی داد نتوان ز بیداد رست.
نظامی.
غرور جوانی چو از سر نشست
ز گستاخ کاری فروشوی دست.
نظامی.
وفا مردی است بر زن چون توان بست
چو زن گفتی بشوی از مردمی دست.
نظامی.
چو بددل شد این لشکر جنگجوی
بیار آب و دست از دلیری بشوی.
نظامی.
زنده از آبست دائم هرچه هست
این چنین از آب نتوان شست دست.
عطار.
با ملک گفت ای شه اسرارجو
کم کش ایشان را و دست از خون بشو.
مولوی.
شما راست نوبت بر این خوان نشست
که ما از تنعم بشستیم دست.
سعدی.
خود از نالۀ عشق باشند مست
ز کونین بر یاد او شسته دست.
سعدی.
ای که گفتی دل بشوی از مهر یار سنگدل
من دل از مهرش نمی شویم تو دست از من بشوی.
سعدی.
هرکرا کنج اختیار آمد تو دست از وی بشوی
کآنچنان شوریده دل پایش به گنجی در فروست.
سعدی.
دوش می گفت که سعدی غم ما هیچ ندارد
می نداند که گرم سر برود دست نشویم.
سعدی.
سربه خم خانه تشنیع فروخواهم برد
خرقه گو در بر من دست بشو از پاکی.
سعدی.
ور گشاید چنانکه نتوان بست
گو بشوی از حیات دنیا دست.
سعدی.
بشوای خردمند از آن دوست دست
که با دشمنانش بود هم نشست.
سعدی.
دست طمع ز مائدۀ چرخ شسته ایم
از جان سخت خود به شکم سنگ بسته ایم.
صائب.
- دست شستن از جان، برای مردن مهیا و راضی شدن. دست از جان شستن. به ترک جان گفتن. از مردن پروا نکردن:
وگر نشنود بودنیها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست.
فردوسی.
مشغول شده هرکسی بشادی
من در غم دل دست شسته از جان.
فرخی.
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم.
سعدی.
هرکه دست از جان بشوید، هرچه در دل دارد بگوید. (گلستان).
دانه چین حرص گشتن دست از جان شستن است
شد صدف را آخر از آب گهر پیمانه پر.
غنی (از آنندراج).
- دست شستن از خود، دست از خود برداشتن. پروای خود نکردن:
هرکه با دوستی سری دارد
گو دو دست از وجود خویش بشوی.
سعدی.
- دست شستن به خون، مهیای جنگ گشتن تا حد کشته شدن:
فراوان سپاهست پیش اندرون
همی جنگ را دست شسته بخون.
فردوسی.
- دو دست از جان (ز جان) شستن، آمادۀ مرگ گشتن. بکلی ترک زندگی گفتن:
ز پای تاسر در آهن زدوده چو تیغ
گرفته تیغ بدست و دو دست شسته ز جان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
تصویری از باز نشستن
تصویر باز نشستن
بر کنار رفتن از کار و خدمت تقاعد، گوشه گیری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
مستقیم نشستن بر زمین یا بر صندلی و مانند آن، سازگار شدن موافق شدن امور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس نشستن
تصویر پس نشستن
عقب نشینی کردن در جنگ و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
اعتصابی، متحصن، بستی، بست چی
فرهنگ واژه مترادف متضاد